۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

مدرسه

مدرسه ای با تخته های سیاه
 مدرسه ای با نیمکتهایی انباشته شده روی هم 
 مدرسه ای با کلاسهای موکت شده
وقتی از پنجره بیرون مدرسه را نگاه میکنم
 آسمان و زمین خاکستری است
 درختها بی برگ 
تمام آدمهایی که در زندگی ام میشناسم در مدرسه جمع شده اند
همه در رفت و آمدند
 اینجا خوابگاهی است که ما یک شب مهمانش هستیم
 اینجا نم دارد
 اون  پسره با تفکرات تخمیش که چند ماهی ازش بی خبرم هم اتاقیم است
بی توجه از کنارش میگذرم
 موبایلم را به شارژ میزنم و میروم به پایین
 جایی که جلوی دفتر معاون هم موکت شده
یک تلویزیون هم گذاشته اند که کشتی پخش میکند
 همه در رفت و آمدند خیلی شلوغ است
به پهلو روی زمین میخوابم
آن دختر زیبا من را از پشت بغل میکند
 هیچ کس توجهش به ما نیست
 مدتی که میگذرد ناگهان دستش را از من جدا میکند
 و میگوید:(( دیگه هیچ وقت اینکارو نکن باشه؟))
 من کاری نمیکنم هنوز به پهلو خوابیده ام
 اما او هم کنار من خوابیده است و بلند نمیشود برود
 خودت را نمیدانم اما روحت هر شب با خیلی ها میخوابد

هیچ نظری موجود نیست: